رمان رهایی نوشته منیری

 

بخشی از رمانارباب: برو اون بچه رو بیار ببینم .تا حالا توی این مدت به من نشون ندادیش برو بردار بیار .
مهناز: ارباب ……
سلیمون با عصبا نیت پرید وسط حرفش و گفت: زهرمار ارباب.
تو برای چی اومدی اینجا ؟مگه نیومدی اینجا که مراقب اینجا باشی؟
مهناز: چرا آقا.
سلیمون: به حسابت می رسم به موقعش….حالا برو اون دختر رو بیار.
مهنازنگاهی به شادی کرد و گفت: چشم.
مهناز همین طور که به سمت اتاق می رفت گفت: ارباب اگه اجازه بدی یه لیوان نوشیدنی براتون بیارم بعد این دخترو بگم بیاد ارباب هنوز داشت به شادی نگاه می کرد و معلوم نبود توی ذهنش چی می گذره.
شادی هم مثل آدم های لال و کر فقط نگاه می کرد انگار زبون نداشت.
سلیمون اگه حرف زدنت رو ندیده بودم فکر می کردم لالی.
نمی خواهی چیزی بگی.
شادی با بالا انداختن سرش گفت: که نه.
سلیمون: عه… خوبه ……….خوبه ………..خیلی خوبه
مهناز کمی آب توی لیوان روی سینی کوچیک برای ارباب آورد و گفت: بفرمایید.
سلیمون لیوان رو برداشت و به سمت شادی گرفت: بخور معلومه حال تو بدتر از منه ..