پسرخاله ها

کتاب پنجم پسرخاله ها

پسرخاله ها اثر ام البنین منیری

بعداز ناهار ،هنوز لوازم روی میز بود که شمسی خانوم  یکی از کارگرهارو صدا زدو گفت:میزو جمع کن .بعد رو به فرهاد کردو گفت:پاشو مارو ببر برا ی خرید.

فرهاد زود بلندشدو راه افتاد.شمسی خانوم هم پریناز رو برداشت رفتن خرید. توی چند تا مغازه نگاه کردن و گشتن چیز مناسب  پیدا نکردن.داخل یه مغازه نه چندان بزرگی وارد شدن.فرهاد تو اولین نگاه یه دست کت و شلوار شیک زنونه رو دید و گفت: این عالیه.از اونجایی که شمسی خانوم مخالف اون بود گفت :نه حرفش رو نزن اصلاً به تو چه، تو چیکاره ای که لباس انتخاب کنی خودم باید بپسندم.

ولی شمسی خانوم هرچی می پسندید یا کوتاه بود یا دکلته یا بدون آستین یا ......بالاخره با سلیقه پریناز جور نبود .پریناز دوراز چشم شمسی خانوم نزدیک فرهاد رفت و گفت:یه کمکی بهم بکن.

فرهاد:چه کمکی؟

پریناز:من اینایی رو که مادرت می گه نمی پسندم.

فرهاد:خوب به من چه مگه ندیدی گفت: به تو چه.

پریناز:همون کت و شلوار عالیه اونو برام بردار.

فرهاد نگاهی بهش کردو گفت :واقعاً؟

پریناز:آره .

فرهاد:برو اتاق پرو و یکی از لباس هایی رو که مادر می گه پرو کن ولی بیرون نیا.

پریناز با اولین لباسی که شمسی خانوم نشون داد گفت :برم پرو کنم ببینم چه طوره؟

شمسی خانوم لبخند رضایت زدو پیش فرهاد برگشت و گفت: با این لباس عالی میشه.

خانوم فروشنده به شمسی خانوم  گفت:تشریف بیارید ببینید.

شمسی خانوم رفت دید و گفت :وای چی شدی!

فرهاد از فروشنده خواست اون کت و شلوارو هم بیار .

بعد تعریف و تمجید های شمسی خانوم ؛فرهاد گفت: این رو هم بپوش ببین چطوره.پریناز از خدا خواسته کت و شلوارو گرفت و زودی درو بست و پوشید. بعد که در باز کرد فروشند گفت:خانوم تشریف بیارید ببیند.

شمسی خانوم نگاهی کردو گفت:من که خوشم نمیاد.

پریناز:شمسی جونم عالیه ها خوب نگاه کن.

فرهاد نگاهی کردو گفت :خوب مادر من راست می گه دیگه این کجا اون پیراهنی که شما پسندیدی کجا.

بعد رو به پریناز کردو گفت :همین و بر می داریم. به مادرش گفت:خوب برو حساب کن.

شمسی خانوم:چی برو بابا.اگه پیراهن رو برمی داشت باز یه چیزی.حالا خودت میری حساب می کنی جونتم در میاد.

پریناز مانتوشو پوشیده بود از اتاق بیرون اومده بود.

کیفش رو برداشت و رفت جلوی صندوق ،خواست حساب کنه که فرهاد با اشاره به صندوق دار فهموند نباید بگیره و اونم گفت:حساب شده.

پریناز هر کاری کرد .صندوق دار گفت :حساب شده که حساب شده.

پریناز اومد پیش شمسی خانوم وایستادو گفت:نداشتیم ،چرا حساب کردی؟

شمسی خانوم نگاهی به فرهاد کردوبعدرو به پریناز گفت :خوب برای اون همه خوبیه تو کار خاصی نکردم .حالا برو یه مانتو یه شال هم بردار.

پریناز بعد کمی تعارف یه شال و یه مانتو هم برداشت و به خونه برگشتن.پریناز دوباره مشغول رسیدگی به خونه شد.ساعت 6 بود که شمسی خانوم خودش آماده شدو به پریناز گفت: برو آماده شو الان مهمونا میان.

پریناز کت وشلوار مشکی شو پوشید ویه کمی آرایش کرد. شال رو سرش انداخت. انقدر زیبا شده بود که نگو.

شمسی خانوم نگاهش می کردو همش ماشالله می گفت.فرهاد با دیدنش بلندشدو گفت :به به چه عجب ..

خواست ادامه بده که شمسی خانوم براش چشم غره رفت.فرهاد سرش رو انداخت پایین .گفت:مادر چشمم کف پات ماه شدی.یه همتی هم می کردی از ویلچر بلند می شدی دیگه آرزویی نداشتم.

شمسی خانوم:برو بچّه .هرموقع تو عروسی کردی منم از ویلچر بلند میشم.

روزهای سخت انتظار

شکوفه چشم هاشو بست و یه لحظه به گذشته فکر کرد.به اشتباهاتی که مرتکب شده بود.

 به فراری که از خونه کرده بود. به استقلالی که می خواست برسه ولی نرسیده بود.به مادرش، به پدرش، به خواهرو برادرش. به رویاهایی که داشت و همه به باد فنارفت.همه مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد میشد.

توی دلش به این فکر می کرد که واقعاً چرا؟ این چه دنیایی که این توی این سن باید با بهروز، اونم ناخواسته ازدواج کنه؟

اصلاً چرا باید روزی که این فرار کرده بو،د خدا حمید رو جلوی پای این قرار می داد؟

چرا باید این با حرف حمید راهی خونه بهروز میشد؟

شکوفه توی این فکربود که بهروز با تکونی که بهش داد به خودش آورد نگاهی بهش کرد و بهروزگفت:آقا باشماست. کجایی؟

عاقد برای بار سوم می پرسم: وکیلم؟

شکوفه آروم اشک هاشو پاک کردو زیر لب گفت:بله.

عاقد: مبارک باشه.

بعد رو به بهروز کردو گفت:شما هم که راضی هستید.

بهروز:بله.

عاقد: پس فرمودید صیغه  پنج ساله؟

بهروز:بله.

عاقد:میشه بپرسم چراعقد دائم نمی کنید؟

بهروز با لحن مسخره آمیزی گفت:چون هنوز به تفاهم نرسیدیم.

عاقد:هرطور که راحت هستید بازم کاری داشتید به خودم بگید.

بهروز:ممنون.دستتون درد نکنه.

بعد رفتن عاقد،بهروز کمی بیرون رفت و قدم زد دوساعتی رو بیرون بود دستش یه جعبه شیرینی خرید و اومد خونه.

بهروزاز دراومد داخل ودید شکوفه هنوز روی صندلی نشسته وتو فکره. نگاهی بهش کردو گفت:چیه هنوز تو فکرشی ؟

شکوفه: نه.

بهروز:قبلاًهم بهت گفتم گوش نکردی.

شکوفه: خوب. آخه...

بهروز:برو کمی استراحت کن بد نیست.

شکوفه: چشم.

خودش رفت توی آشپزخونه شیرینی رو توی یخچال گذاشت

شکوفه  رفت توی اتاق و روی زمین دراز کشید.چشماش رو بست و به یاد اون روز افتاد.

داشت توی اتاق کار می کرد که حمید اومد داخل. باز مثل هر روز ابراز احساست کرد، ولی این بار با حرف هاش دل شکوفه  لرزید و توی یه چشم بهم زدن فریب حرف های حمید رو خورد. بعد چند دیقه دیگه کاراز کار گذشته بود. بعد رفتن حمید تازه شکوفه  فهمیده بود چه گندی زده. بلند شدو روی تخت نشست ونگاهش به آینه روبه روش افتاد.خودش رو توی آینه دید.چقدر تنها بود.دست هاشو روی صورتش گذاشت و زد زیر گریه.همینطورداشت گریه می کرد که دست های کسی رو روی شونه اش احساس کرد.سرش رو بلند کرد دید بهروز بالا سرش وایستاده.

نگاهی بهش کرد. بهروز همینطور بهش خیره مونده بود و هیچی نمی گفت.

شکوفه کمی نگاهش کردو دوباره زد زیر گریه.

بهروز روی تخت کنارش نشست و آروم گفت:با اون همه سفارشی که بهت کرده بودم، نتونستی جلوی خودت رو بگیری؟

شکوفه: آخه اون منو دوست داشت، خوب منم دوسش دارم.

بهروز:پس این گریه هات برای چیه؟

شکوفه: از ترس آبروم.

بهروز:پس ترسیدی؟ آدم عاشق نمی ترسه.پس عاشق نیستی.

شکوفه: نمی دونم.

بهروز:ازوقتی اینجا اومدی، بهت گفتم مراقب باش. نگفتم به پا، گول حرف های حمید رو نخوری.نگفتم مراقب باش. هر کسی بهت گفت دوست دارم دلت نلرزه.

نگفتم این پسره روزی، به ده تا دختر، نگه عاشقتم و دوست دارم، روزش شب نمی شه.

شکوفه: نه آخه این بار فرق می کرد. این از ته دل منو دوست داره.

بهروزپوزخندی زدو گفت: خوب پس چرا ناراحتی. الان باید خوشحال هم باشی. چون می دونی واقعاً دوست داره.پاشو خودت رو جمع و جور کن.

شکوفه: ولی آخه.

بهروز:دیگه  ولی و اخه و امّا نداره.

بهروز بلندشدو از اتاق بیرون رفت.شکوفه  دوباره زد زیر گریه.بعد چند دیقه اومد پایین و مشغول کار شد.

بهروز همین طور نگاهش می کرد.

بعد از چند ساعت کار، شکوفه  میز شام رو آماده کرد و شام رو کشید. سر میز بهروز نگاهی به دست های لرزون و رنگ پریده شکوفه  کردو گفت: تو حالت خوبه ؟

شکوفه با صدای لرزونی گفت:آره.

بهروز بشقاب رو برداشت و به خودش ماکارونی کشید، بعد شروع به خوردن کرد.

شکوفه هنوز داشت به دیس غذا نگاه می کرد.

بهروزسرش رو بلند کردونگاهی بهش کرد. رنگش مثل گچ شده بود. دستهاش می لرزید. اصلاً انگار کل بدنش می لرزید.

سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:اولین بارت بود؟

شکوفه  با صدای بهروز به خودش اومد و گفت: هان؟ چی گفتید؟

بهروز:هیچی ولش کن. جوابم رو خودم گرفتم.غذاتو بخور.

شکوفه بشقاب رو برداشت و به خودش ماکارونی کشید و گذاشت جلوش.کمی ازش خورد و عقب رفت.

بهروز:قبل از این که با حمید تنها میشدی باید فکر همه جاشو می کردی.

شکوفه: اون گفت: دوستم داره.گفت: به این زودی برای ازدواج بامن اقدام می کنه.

بهروز پوز خندی زدو گفت: تو اولی نیستی و آخری هم نخواهی بود.

شکوفه  نگاهی به بهروز کردو گفت:یعنی ممکنه با من ازدواج نکنه؟

بهروز:اشتباه کردی قبلشم بهت گفته بودم مراقب باش.از اول که اومدی برای کار، بهت تذکر های لازم رو دادم. الانم به سهم خودم ناراحت نیستم چون خودت انتخاب کردی.

عنوان