پسرخاله ها

پسرخاله ها اثر ام البنین منیری
بعداز ناهار ،هنوز لوازم روی میز بود که شمسی خانوم یکی از کارگرهارو صدا زدو گفت:میزو جمع کن .بعد رو به فرهاد کردو گفت:پاشو مارو ببر برا ی خرید.
فرهاد زود بلندشدو راه افتاد.شمسی خانوم هم پریناز رو برداشت رفتن خرید. توی چند تا مغازه نگاه کردن و گشتن چیز مناسب پیدا نکردن.داخل یه مغازه نه چندان بزرگی وارد شدن.فرهاد تو اولین نگاه یه دست کت و شلوار شیک زنونه رو دید و گفت: این عالیه.از اونجایی که شمسی خانوم مخالف اون بود گفت :نه حرفش رو نزن اصلاً به تو چه، تو چیکاره ای که لباس انتخاب کنی خودم باید بپسندم.
ولی شمسی خانوم هرچی می پسندید یا کوتاه بود یا دکلته یا بدون آستین یا ......بالاخره با سلیقه پریناز جور نبود .پریناز دوراز چشم شمسی خانوم نزدیک فرهاد رفت و گفت:یه کمکی بهم بکن.
فرهاد:چه کمکی؟
پریناز:من اینایی رو که مادرت می گه نمی پسندم.
فرهاد:خوب به من چه مگه ندیدی گفت: به تو چه.
پریناز:همون کت و شلوار عالیه اونو برام بردار.
فرهاد نگاهی بهش کردو گفت :واقعاً؟
پریناز:آره .
فرهاد:برو اتاق پرو و یکی از لباس هایی رو که مادر می گه پرو کن ولی بیرون نیا.
پریناز با اولین لباسی که شمسی خانوم نشون داد گفت :برم پرو کنم ببینم چه طوره؟
شمسی خانوم لبخند رضایت زدو پیش فرهاد برگشت و گفت: با این لباس عالی میشه.
خانوم فروشنده به شمسی خانوم گفت:تشریف بیارید ببینید.
شمسی خانوم رفت دید و گفت :وای چی شدی!
فرهاد از فروشنده خواست اون کت و شلوارو هم بیار .
بعد تعریف و تمجید های شمسی خانوم ؛فرهاد گفت: این رو هم بپوش ببین چطوره.پریناز از خدا خواسته کت و شلوارو گرفت و زودی درو بست و پوشید. بعد که در باز کرد فروشند گفت:خانوم تشریف بیارید ببیند.
شمسی خانوم نگاهی کردو گفت:من که خوشم نمیاد.
پریناز:شمسی جونم عالیه ها خوب نگاه کن.
فرهاد نگاهی کردو گفت :خوب مادر من راست می گه دیگه این کجا اون پیراهنی که شما پسندیدی کجا.
بعد رو به پریناز کردو گفت :همین و بر می داریم. به مادرش گفت:خوب برو حساب کن.
شمسی خانوم:چی برو بابا.اگه پیراهن رو برمی داشت باز یه چیزی.حالا خودت میری حساب می کنی جونتم در میاد.
پریناز مانتوشو پوشیده بود از اتاق بیرون اومده بود.
کیفش رو برداشت و رفت جلوی صندوق ،خواست حساب کنه که فرهاد با اشاره به صندوق دار فهموند نباید بگیره و اونم گفت:حساب شده.
پریناز هر کاری کرد .صندوق دار گفت :حساب شده که حساب شده.
پریناز اومد پیش شمسی خانوم وایستادو گفت:نداشتیم ،چرا حساب کردی؟
شمسی خانوم نگاهی به فرهاد کردوبعدرو به پریناز گفت :خوب برای اون همه خوبیه تو کار خاصی نکردم .حالا برو یه مانتو یه شال هم بردار.
پریناز بعد کمی تعارف یه شال و یه مانتو هم برداشت و به خونه برگشتن.پریناز دوباره مشغول رسیدگی به خونه شد.ساعت 6 بود که شمسی خانوم خودش آماده شدو به پریناز گفت: برو آماده شو الان مهمونا میان.
پریناز کت وشلوار مشکی شو پوشید ویه کمی آرایش کرد. شال رو سرش انداخت. انقدر زیبا شده بود که نگو.
شمسی خانوم نگاهش می کردو همش ماشالله می گفت.فرهاد با دیدنش بلندشدو گفت :به به چه عجب ..
خواست ادامه بده که شمسی خانوم براش چشم غره رفت.فرهاد سرش رو انداخت پایین .گفت:مادر چشمم کف پات ماه شدی.یه همتی هم می کردی از ویلچر بلند می شدی دیگه آرزویی نداشتم.
شمسی خانوم:برو بچّه .هرموقع تو عروسی کردی منم از ویلچر بلند میشم.
با این وبلاگ فقط قصد حمایت از امام علی النقی را دارم