دانلود کتاب دور از مهتاب

 

نوشته ام البنین منیری

 

 

کتاب رمان «دور از مهتاب»

Far from moonlight

داستان دختری که به اشتباه دزدیده می شود و این اتفاق، باعث تغییر مسیر زندگی او  می شود.

 

بخشی از رمان

کمی به لیلا نگاه کرد و بعد پیش جلال رفت و گفت :اینو ببر اول آدمش کن که دیگه تو خیابون نه به آدم و نه به آشغال نخنده . بعد ببر بنداز همون جا که بود. فقط زود از جلوی چشمم دورش کن .
جلال که منتظر این حرف بود دست منو گرفت و کشان کشان به سمت طبقه پایین و بعد یه طبقه زیر زمین برد. اونجا منو داخل یه اتاق برد و در رو بست. اصلاً از اتاق معلوم بود که این جا اتاق شکنجه است. ترسیده بودم، بد جور از ترسم دست وپام می لرزید برگشتم رو به جلال و گفتم:بالاخره به آرزوت رسیدی .من که گفتم یه کاری می کنم همین امروز به دستت بیفتم .جلال که پشتش به من بود یه پوز خندی زد و برگشت با دست چپش آنچنان کشیده ای به صورتم زد که پرت شدم یه گوشه اتاق هنوز خودم رو جمع نکرده بودم که سهراب هم داخل شد. با داخل شدن سهراب هر دو به جون من افتادن. اول دردم میومد ولی سعی می کردم طاقت بیارم و داد نزنم ولی همین کارم جلال رو بدتر عصبی کرده بود. از شدت کتک از حال رفتم .
دیگه ندونستم چی شد یا چند ساعت اونجا بودم ..

جلال بالا اومده بود و با سهراب شروع به بازی شطرنج شده بود .
شهروز وارد سالن شد و با دیدن جلال گفت: چیکار کردی؟

دانلود کتاب رهایی

 

 

 

رمان رهایی نوشته منیری

 

بخشی از رمانارباب: برو اون بچه رو بیار ببینم .تا حالا توی این مدت به من نشون ندادیش برو بردار بیار .
مهناز: ارباب ……
سلیمون با عصبا نیت پرید وسط حرفش و گفت: زهرمار ارباب.
تو برای چی اومدی اینجا ؟مگه نیومدی اینجا که مراقب اینجا باشی؟
مهناز: چرا آقا.
سلیمون: به حسابت می رسم به موقعش….حالا برو اون دختر رو بیار.
مهنازنگاهی به شادی کرد و گفت: چشم.
مهناز همین طور که به سمت اتاق می رفت گفت: ارباب اگه اجازه بدی یه لیوان نوشیدنی براتون بیارم بعد این دخترو بگم بیاد ارباب هنوز داشت به شادی نگاه می کرد و معلوم نبود توی ذهنش چی می گذره.
شادی هم مثل آدم های لال و کر فقط نگاه می کرد انگار زبون نداشت.
سلیمون اگه حرف زدنت رو ندیده بودم فکر می کردم لالی.
نمی خواهی چیزی بگی.
شادی با بالا انداختن سرش گفت: که نه.
سلیمون: عه… خوبه ……….خوبه ………..خیلی خوبه
مهناز کمی آب توی لیوان روی سینی کوچیک برای ارباب آورد و گفت: بفرمایید.
سلیمون لیوان رو برداشت و به سمت شادی گرفت: بخور معلومه حال تو بدتر از منه ..